این روزها دچار سر گیجهام
تلخ تر از تلخ…
زود می رنجم ، انگار گمشدهام! حتی گاهی میترسم …
چه اعتراف بدی…
شاید لحظه کوچ به من نزدیک شده، دلم هوای سردی غربت دارد …
شب ها خوابم نمی برد…
از درد ضربات شلاق خاطراتت روی قلبـــــم
بی انصاف…
محکم زدی ،
جایش مانده است…
هر چقدر
عطـــرت را عوض کنی
باز هم تنـــت،
بوی کثیف خیـــانت را میدهد…
عزیز لعنـــتی ام…
هر چند ،
نمی دانم خواب هایت را با که شریک می شوی
اما هنـــوز ،
شریک تمام بی خوابی های من تویی…
از من نرنــــــــــج…
نه مغــــــرورم نه بی احســـــاس…
فقط خســــته ام…
خسته از اعتــــــمادی بیــــجا…
اگه یکی دستتـــو گرفتو دلت لرزید…
زیاد عجله نکن…
یه روز با دلـــت کاری میکنه کهدستات بلرزه…
جـــــدا که شدیم…
هر دو به یک احســـاس رسیدیم
تو به “فراغـــــــــــت”
من به “فراقــــــــــــت”
یک حرف که مهم نیست….
من همیشه از اول قصه های مادر بزرگ می ترسیدم
و آخر هم به واقعیت می پیوست…
یکی بــــود…یکی نــــــبود…!!!
دیدی که سخــــت نیســـــت
تنها بدون مــــــــــن ؟!!
دیدی صبح می شود
شب ها بدون مـــــــــن !!
این نبض زندگی بــــــــی وقفه می زند…
فرقی نمی کند
با مــــــن …بدون مــــــن…
دیــــــروز گر چه ســـــــخت
امروزم هم گذشت …!!!
طوری نمی شود
فردا بدون مــــــن !!!…
بگو تمام تـــــــــو مال مــــن است
دلــــــــم میخواهد
حســـادت کنم به خـــــــودم…
تنها بودن قدرت می خواهد ،
و این قدرت را کسی به من داد ،
که روزی می گفت تنهایت نمی گذارم…
ϰ-†нêmê§ |